غفلت

سميرا پزشكپور
samira_pezeshkpour@yahoo.com

غفلت

داشتم با سوراخ ته جيبم بازي مي كردم كه جعيه را گذاشت روي ميز و گفت :{{ اينم همون بسته اي كه سفارش داده بودي، قرارمون ديروز بود ، پس چرا نيامدي؟))

گفتم: (( بله ، مي دونم . فراموش كردم.))

از مغازه ي طلا فروشي كه آمدم بيرون ، دو سه تايي تاكسي سوار شدم تا رسيدم. توي راه، بارها برق طلايي جواهر را در چشمانش مجسم كردم. او هم تازه رسيده بود . از ديدن دست هاي خالي من زياد هم تعجب نكرد. عادت كرده بود. رفت جلوي تلويزيون نشست . دلخور بود و نمي توانست پنهان كند . انتظار داشت حداقل يك شاخه گل را فراموش نكنم. غافل از اينكه من هديه اي بهتر از يك شاخه گل خريده بودم . رفتم آبي به سروصورتم زدم. وقتي برگشتم هنوز همان جا نشسته بود . وقتش رسيده بود . اين بار ديگر موفق مي شدم . مي توانستم غافلگيرش كنم .

رفتم جلو و ازش خواستم چشمهايش را ببندد و دست هايش را جلو بياورد . شادي عجيبي در صورتش موج مي زد . دستم را در جيبم فرو بردم . به دنبال يك بسته كوچك كه انگشتم توي سوراخ جيبم گير كرد و او هنوز منتظر بود .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30700< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي