|
غفلت
داشتم با سوراخ ته جيبم بازي مي كردم كه جعيه را گذاشت روي ميز و گفت :{{ اينم همون بسته اي كه سفارش داده بودي، قرارمون ديروز بود ، پس چرا نيامدي؟))
گفتم: (( بله ، مي دونم . فراموش كردم.))
از مغازه ي طلا فروشي كه آمدم بيرون ، دو سه تايي تاكسي سوار شدم تا رسيدم. توي راه، بارها برق طلايي جواهر را در چشمانش مجسم كردم. او هم تازه رسيده بود . از ديدن دست هاي خالي من زياد هم تعجب نكرد. عادت كرده بود. رفت جلوي تلويزيون نشست . دلخور بود و نمي توانست پنهان كند . انتظار داشت حداقل يك شاخه گل را فراموش نكنم. غافل از اينكه من هديه اي بهتر از يك شاخه گل خريده بودم . رفتم آبي به سروصورتم زدم. وقتي برگشتم هنوز همان جا نشسته بود . وقتش رسيده بود . اين بار ديگر موفق مي شدم . مي توانستم غافلگيرش كنم .
رفتم جلو و ازش خواستم چشمهايش را ببندد و دست هايش را جلو بياورد . شادي عجيبي در صورتش موج مي زد . دستم را در جيبم فرو بردم . به دنبال يك بسته كوچك كه انگشتم توي سوراخ جيبم گير كرد و او هنوز منتظر بود . |
|